یکی از فانتزیهای بچه های دهه ی شصت
که همیشه مث یه رویا بود براشون
و بیشترشونم توی رسیدن بهش ناکام میموندن
دوچرخه بود
^^^^^*^^^^^
اون وقتا مث حالا نبود تا بچه ها چیزی بخوان مث برق و باد براشون آماده بشه
این داستان دوچرخه هم از اون مواردی بود که تقریبا همه ی بروبچ دهه ی شصت یه مدتی از عمرشونو درگیرش بودن
یه عده ای از بچه ها کسایی بودن که به دوچرخه و دوچرخه سواری میرسیدن
و از دوحالت خارج نبود
اول اونایی که از ما بهترون بودن و باباهاشون مایه دار بود
معمولا بهترینها رو داشتن
از اسباب بازی تا لوازم التحریر لوکس و آتاری و خلاصه همه چی
دوچرخه هم داشتن..اونم چه دوچرخه ای
خب دیگه
بقول قدیمی ها
دارندگی و برازندگی
اکثرا هم از این دوچرخه کورسی های دنده دار داشتن و اوج صفا سیتی مال اونا بود
^^^^^*^^^^^
دوم
بچه هایی که طبق عرف دهه ی شصت خانوادشون مث پادگان بود و جمعیتشون زیاد بودن
این گروه یه دوچرخه مال باباشون بود که همشون بغیر مادراشون سوارش میشدن
امکان داشت اگه عرف اون زمان اجازه میداد
حتی مادر خونه هم سوار بشه و باهاش برفت دم مغازه
^^^^^*^^^^^
اکثرا هم اونا دوچرخه هاشون از این دوچرخه های 28 اطلس هندی و یاماهای ژاپنی یا هرکولِس بودن
این دوچرخه ها معمولا یه ترک بند هم داشتن که خیلی کارایی داشت
مثلا برا جابجایی افراد خونواده نقش نفربر رو ایفا میکرد مث یه اسب نجیب کارشو انجام میداد
یا برا حمل بار تریلی میشد و مث قاطر انجام وظیفه میکرد
^^^^^*^^^^^
الا ایحال همیشه این دوچرخه ی لامصب یه رویایی بود برامون
شاید رویای ازدواج دهه ی شصتیها هم از همین دوچرخه نشأت میگرفت و هیچوقتم به واقعیت نزدیک نمیشد
چه قولهایی بهمون میدادن که
اگه امسال قبول بشی برات دوچرخه میخرم
اگه شاگرد اول شدی برات دوچرخه میخرم
اگه امسال بمیری برات دوچرخه میخرم
البته باباهامونم تقصیری نداشتن
مث حالا فراوونی نبود
اونا هم باید یه پادگان آدم رو نون میدادن
^^^^^*^^^^^
یه عده ی دیگه هم بودن که صاحب دوچرخه میشدن
اونا هم بچه هایی بودن که تابستونا
موقع تعطیلی مدارس سر کار میرفتن و پولاشونو جمع میکردن و بعد چندسال کار کردن صاحب دوچرخه میشدن
این گروه بیشترین تعداد اون نسل بودن که به آرزوی دوچرخه دار شدن میرسیدن
و چه کیفی داشت اینکه دوچرخه مال خودت باشه
^^^^^*^^^^^
این داستان دوچرخه برا نسل دهه ی شصت خیلی خاطره انگیز بود
آرزویی که به رویای محال شباهت داشت و برا رسیدن بهش باید از هفت خان رستم و پل صراط و جنگهای جهانی و همه ی مصیبتهای نسل بشر یکجا عبور میکردیم تا شاید بهش میرسیدیم
^^^^^*^^^^^
دهه شصتیا ◄
o*o*o*o*o*o*o*o
بعد از ظهر بهترین موقعیت برای رفتن به سروقت اون خونه بود
بعد از خوردن نهار، به بهانه گرفتن کتابم از سامان از خونه جیم زدم بیرون. نگاهی به دور و اطراف انداختم هیچ کس تو اون کوچه نبود از درخت چسپیده به دیوار بالا رفتم
نگاهی کلی به حیاط انداختم همه جا تمیز و آب و جارو شده بود، چشممو چرخوندم بالاتر لب حوض بزرگ پر از شمعدانی های قرمز گذاشته بودن یه نفر هم اونجا پشت به من نشسته بود، یه دختر بود موهای بلندش تو هوا می رقصید
خاک تو سرت اردی اگه یه نفر اینجوری خواهرای خودتو دید بزنه چیکار میکنی میری لت و پارش میکنی دیگه احمق، یه لحظه پام از روی تنه درخت لیز برد
دستامو محکم به دیوار گرفتم ولی یه آخ بلند از دهن واموندم خارج شد که باعث شد دختره برگرده سمت من ولی ای کاش هیچ وقت این کار رو نمیکرد تا چشمش به من افتاد جیغی کشید و پا تند کرد به سمت خونه اما من همون جور مات و مبهوت مونده بودم، خدایا این چی بود
پری بود یا آدمیزاد، رویا بود یا واقعیت. هرچی که بود تصویرش توی چشمها و قلب و مغز و تمام وجودم حک شده بود
سست و مدهوش خودمو از درخت پرت کردم پایین که مچ پام درد گرفت ولی انگار تو این دنیا نبودم مثل ربات رفتم خونه
ادامه دارد
o*o*o*o*o*o*o*o
پنجره | قسمت اول ◄ پنجره | قسمت دوم ◄